روزهای سخت اما شیرین
روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود .
بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی ؛ ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .
روز سوم باید می بردیم آزمایش کف پا واسه تیروئید . هوا خیلی سرد بود و البته برف هم زمین رو پوشونده بود . تمام طول مسیر خواب بودی ، فک میکنم ماشین سواری دوست داشتی .
شما دختر کوچولوی پر سروصدایی بودی و خیلی گریه می کردی . خیلی شبا بیدار بودی و بدون وقفه شیر می خوردی . فکر می کنم واسه خاطر همین اذیت می شدی . بابا بعد از هر بار شیر خوردنت ، بادگلوت رو می گرفت . و ما مامور بادگلو صداش میزدیم .
بابا در حال انجام ماموریت .
اولش خیلی سخت بود. تب شیر . مشکل شیر دادن . گریه های نی نی نازم که واقعا ناراحتم می کرد ( ناراحت واسه اینکه نمی تونستم کاری انجام بدم ) . نافت روز 12 تولدت افتاد و بالاخره بردیمت حموم . البته مامان اکی شما رو شستن .