یلدا و آوینا دخترهای مامان

یلدای پنج ماهه مامان

پنج ماهه شدی . تصمیم گرفتیم موهای خوشگلت رو بزنینم . آخه موهای سرت خیلی نامرتب بودن . کنار سرت خالی بود و موهای جلوی سرت خیلی بلند بودن . اصلا نظم خاصی نداشت . واسه همین سرت رو از ته زدیم . چقد خوشگل شدی و خوردنی .      مهارتت توی شستن ظرف واقعا آدم رو شگفت زده می کنه .    و البته کار با کامپیوتر و البته تو این عکس که تو صفحه رادین هستی و متعجب از اینکه چطوری اون وروجک رفته بالای درخت .    بازی شطرنجت که حرف نداره . واقعا که تکی .   این آویز رو خیلی دوست داشتی . وقتی می چرخید یه شعر می خوندم واست که واقعا لذت می بردی .    ، شییشه شیر ،...
18 تير 1394

عکس و خاطره

این عکسها رو خیلی دوست دارم . نگاه کردن اونها همیشه لبخند رو روی لبهام می یاره و یادآوری می کنه که باید هر لحظه برای داشتنت خدا رو شکر کنم .  اولین باری که بردمت پارک . هر چی چمن و گل بود با دستای کوچولوت می گرفتی و می کندی .    علاقه زیادی به نشستن داری ، هر چند که برای این کار زوده . اما چه می شه کرد .     پرنیان اولین دوست تو . خیلی دوستت داره و تا چشم ما رو دور می بینه دست و پای تپلت رو فشار می ده و کیف می کنه .    اینقد کوچولویی که توی سبد پیک نیک خاله جون جامیشی . عاشقتم .    به همه چیز دقت می کردی و خیلی کنجکاو بودی و توی این حالت یه اخم خوش...
5 آذر 1393

بدون عنوان

نگاه کردن به صورت قشنگت ، به دست و پاهای کوچولو ت، دیدن خنده های شیرینت تنها کاریه که هیچوقت خستم نمی کنه . هر لحظه از بودنت برام شیرینه . حسی که تا الان نداشتم . سه ماه از بودنت و از اومدنت می گذره و تو شیرین ترین اتفاق برای من هستی .  نمی دونم چرا فکر می کنم عروسکی و من هر لحظه باید موهات رو درست کنم ؛ لباسهات رو دقیقه به دقیقه عوض کنم . ولی این عروسک بازی خیلی شیرینه .  خوشحالم که هستی .   ...
5 آذر 1393

اولین 13

یه کم هوا خراب بود واسه همین خیلی دیر واسه رفتن آماده شدیم . و هیچ جایی واسه نشستن پیدا نکردیم .واسه همین رفتیم پارک جنگلی. به سختی یه آلاچیق واسه نشستن پیدا کردیم . همون اول یه تاب واست انداختیم و تو هم کلی خوابیدی . خیلی خوش گذشت .   ...
19 آبان 1393

بهترین بابای دنیا

بابا احمد هرزمان که برای نگهداری تو کمک لازم داشتم کنارم بود . برات خوشحالم چون بهترین بابای دنیا رو داری . برات یه سری عکس می زارم که گویای این مطلب هست . مهمونی خونه ی خاله مرجان . زمان نهار . گریه می کردی ، بابا شما رو نگه داشت تا من نهارم رو بخورم . هر دو تون کلافه این . همون روز و خونه ی خاله . خوابیدی و برای اینکه مبادا بیدار شی بابا تو رو توی بغلش نگه داشت . ساعت سه و نیم یا چهار صبح بود . شما اصلا خواب به چشم نداشتی . بابا شما رو نگه داشت ، تا من بتونم استراحت کنم . بابا حتی شیر هم بهت میداد وباورت نمیشه ؟ اینم عکسش . ...
19 آبان 1393

اولین عید

تقریبا دو ماه و نیم از دنیا اومدنت میگذره . این عید اولین عید شماست . و این برای ما که نی نی نازی مثل تو داریم خیلی قشنگه . امیدوارم که عیدای خوبی رو کنار هم داشته باشیم .  این عکس رو خونه ی خاله سهیلا گرفتیم . افسانه جون یه سفره ی خیلی خوشگل واسه عید پهن کرده بود .      توی این عکس یه شکلات رو گرفتی دستت . این اولین چیزی بود که گرفتی و من کلی ذوق کردم . داری بزرگ می شی مامانی  .  ...
19 آبان 1393

نوه های باباحسین

واسه عید دایی مهدی اومدن خونمون . و این اولین بار بود که دایی جون شما رو می دید و البته من هم نی نی دایی جون رو ( رادین ) . شما و رادین تقریبا با هم دنیا اومدین . با اختلاف ده روز . واسه همین نه من و نه دایی جون نتونستیم که نی نی همدیگه رو ببینیم . برخورد شما و رادین برای اولین بار و عکس العملتون خیلی بامزه بود . حیف که از اون لحظه عکسی نداشتم .    اینم مامان شهلا که در یک زمان مشغول نگهداری از هر دوی شما بود .  ...
19 آبان 1393

دو ماهگی

هر روز از روز قبل شیرین تر می شی و هر لحظه عزیز تر . عاشق نگاه قشنگتم وقتی شیر میخوری و به یه نقطه خیره میشی . وقتی هرزگاهی لبخند می زنی . نازنینم دوستت دارم.  این دکور تمام خلاقیت و هنری بود که برای گرفتن عکس از تو خرجش کردم .   می دونم که مامان هنرمندی هستم و تو از این بابت خیلی خوشحالی .   توی این عکس باباحسین تازه رسید خونه و تو هم تا بابا رو دیدی یه لبخند خوشگل تحویلش دادی . البته این لبخند از معدود لبخندهایی بود که زدی .آخه تو دختر سنگین و باوقاری بودی و به هر چیزی نمی خندیدی . توی این عکس یه مقدار ناراحت و بیحال به نظر میای و این بخاطر اینه که واکسن دوماهگیت رو زدیم . خیلی ناله میکردی . خانمی...
19 آبان 1393

یک ماهگی

به خاطر مشکلی که واسه شیر دادن به تو داشتم . و همینطور به خاطر گریه ها و مشکلاتی که شما نی نی کوچولوی من داشتی ( گریه های شبانه ، شب بیداری هات و ... ) این ماه خیلی کم تونستم ازت عکس و فیلم بگیرم . اما ماه بعد قول می دم که جبران کنم .  توی خواب اینقدر سرت رو تکون دادی تا کلاهت جلوی چشات رو گرفت و بعد آروم خوابیدی .   این عکس  هم که دکورش رو بابا احمد و من با هم طراحی کردیم و البته خیلی هم راضی بودیم . یه ابر شکل ببعی که دخترکوچولومون روش سوار شده .  ...
19 آبان 1393

روزهای سخت اما شیرین

روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود .   بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی  ؛  ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .&nb...
19 آبان 1393