روزهای سخت اما شیرین
روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود . بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی ؛ ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .&nb...
نویسنده :
مژگان
10:03