یلدا و آوینا دخترهای مامان

روزهای سخت اما شیرین

روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود .   بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی  ؛  ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .&nb...
19 آبان 1393

زمینی شدنت مبارک

تو آخرین سونو که انجام دادم تاریخ احتمالی زایمان رو برام 12 دی زدن . دیگه طاقتم طاق شده و بود . انتظار واسه اومدنت خیلی سخت بود . می خواستم طبیعی دنیا بیای . تا تاریخ گفته شده منتظرت شدم؛ اما نیومدی . دکترم گفت اگه نی نی تا هفده دی دنیا نیومد باید بستری شم و با آمپول فشار دنیا بیای . این 5 روز باقی مونده مثل 5 سال گذشت . شب اون روزی که قرار بود دنیا بیای ، منو بابات از استرس خوابمون نبرد . از هیجان حضورت قلبم می زد . ساعت 5 آماده شدیم و راه افتادیم . حس عجیبی بود لحظه ای که از بابا خداحافظی کردم و رفتم توی بخش . روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم که آمپول فشار بزنن . یه کم از دردایی که قرار بود بیاد سراغم وحشت داشتم . خانمهای زیادی ا...
16 آبان 1393

سیسمونی

قبل از اینکه جنسیتت معلوم بشه مامان شهلا و خاله مرجان تو مسافرتی که به قشم داشتن واست کلی لباس و اسباب بازی خریدن . و البته به عالمه لباس خیلی خوشگل که خاله جون واست از سوریه و ارمنستان تهیه کرده بود . بعد از اینکه فهمیدم یه دختر کوچولوی ناز توی دلمه و قراره تا چند وقت دیگه بغلش کنم ؛ اولین کاری که کردم خرید یه لباس خوشگل بود . متاسفانه عکسی ازش ندارم که بزارم .  هر بار که میرفتم دکتر ، یه چیزی هم واسه شما میخریدم . تا زمانی که دنیا اومدی 1000بار لباسات رو نگاه می کردم و لذت می بردم . یه دست لباس هم خودم واست بافتم ( البته با کمک مامان شهلا ) . تهیه لباس و وسایلی که مربوط به تو میشد واقعا برام شیرین بود. سرویس چوب و ...
16 آبان 1393

اسمتو چی بزاریم ؟

از وقتی فهمیدیم دختری واست دنبال قشنگرین اسمها می گشتیم . دنبال یه اسم که هم اصیل باشه و هم با معنی البته تاکید داشتم که به هیچ وجه عربی نباشه . دو سه تا کتاب خریدیم ، کلی این ور و  اون ور دنبال اسم گشتیم . بابا از اینترنت یه عالمه اسم پرینت گرفته بود . اونقدر این اسمها رو بالا و پایین کردیم تا بالاخره اسمت رو پیدا کردیم . یه اسم که می خواستیم با روز تولدت یکی شه . البته تو شیطونی کردی و دیرتر اومدی . یلدا ( تولد دوباره خورشید ) . امیدوارم که اسمت رو دوست داشته باشی .     ...
15 آبان 1393

دختر کوچولوی من

امروز نوبت سونو داشتم . واسه دونستن جنسیتت ، دل تو دلم نبود  .  همیشه دلم می خواست یه دختر داشته باشم . تقریبا یه ساعتی منتظر بودیم تا نوبتمون بشه . روی تخت که دراز کشیدم  فقط منتظر بودم که بگه یه دختر خوشگل داری ؛ دکتر هم خیلی لفتش می داد . ضربان قلبم رو حس می کردم . وقتی گفت جنین دختر از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم ، اشک توی چشام جمع شد و بغض داشتم . به بابات نگاهی کردم و خندیدیم . مامان شهلا هم خیلی خوشحال بود . بعد از انجام سونو مامان شهلا می گفت که قبل از اینکه دکتر جنسیتت رو بگه خودش دیده . و ما تا الان براش دست گرفتیم . یه روز قشنگ دیگه واسه من !!     ...
15 آبان 1393

یه خبر خوش

یلدای عزیزم  ؛ می خوام داستان ورودت به زندگیمون  رو برات بگم . از اول ؛ از همون اولی که فهمیدم توی شکمم هستی . من و بابا احمد توی اتاقم نشسته بودیم ، یه چیزی توی وجودم حس کردم . شک کرده بودم که شاید باردار باشم ؛ واسه همین یواشکی رفتم و بی بی چک استفاده کردم . بلافاصله دو تا خط قرمز خوشرنگ روی بی بی چک ظاهر شد . حس استرس همراه با ترس وجودم رو گرفت . رفتم توی اتاق تا به بابا احمد خبر بدم ؛ بابا داشت بازی می کرد ( butterfly ) تا بهش گفتم خندید . باورش نمی شد . فکر می کرد دارم شوخی می کنم . خودمم هنوز باورم نمی شد واسه همین با بابا رفتیم داروخونه و یه بی بی چک گرفتم ( ساعت دوازده و نیم نیمه شب ) ؛ دوباره تست ...
15 آبان 1393