یلدا و آوینا دخترهای مامان

دو ماهگی

هر روز از روز قبل شیرین تر می شی و هر لحظه عزیز تر . عاشق نگاه قشنگتم وقتی شیر میخوری و به یه نقطه خیره میشی . وقتی هرزگاهی لبخند می زنی . نازنینم دوستت دارم.  این دکور تمام خلاقیت و هنری بود که برای گرفتن عکس از تو خرجش کردم .   می دونم که مامان هنرمندی هستم و تو از این بابت خیلی خوشحالی .   توی این عکس باباحسین تازه رسید خونه و تو هم تا بابا رو دیدی یه لبخند خوشگل تحویلش دادی . البته این لبخند از معدود لبخندهایی بود که زدی .آخه تو دختر سنگین و باوقاری بودی و به هر چیزی نمی خندیدی . توی این عکس یه مقدار ناراحت و بیحال به نظر میای و این بخاطر اینه که واکسن دوماهگیت رو زدیم . خیلی ناله میکردی . خانمی...
19 آبان 1393

یک ماهگی

به خاطر مشکلی که واسه شیر دادن به تو داشتم . و همینطور به خاطر گریه ها و مشکلاتی که شما نی نی کوچولوی من داشتی ( گریه های شبانه ، شب بیداری هات و ... ) این ماه خیلی کم تونستم ازت عکس و فیلم بگیرم . اما ماه بعد قول می دم که جبران کنم .  توی خواب اینقدر سرت رو تکون دادی تا کلاهت جلوی چشات رو گرفت و بعد آروم خوابیدی .   این عکس  هم که دکورش رو بابا احمد و من با هم طراحی کردیم و البته خیلی هم راضی بودیم . یه ابر شکل ببعی که دخترکوچولومون روش سوار شده .  ...
19 آبان 1393

روزهای سخت اما شیرین

روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود .   بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی  ؛  ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .&nb...
19 آبان 1393

زمینی شدنت مبارک

تو آخرین سونو که انجام دادم تاریخ احتمالی زایمان رو برام 12 دی زدن . دیگه طاقتم طاق شده و بود . انتظار واسه اومدنت خیلی سخت بود . می خواستم طبیعی دنیا بیای . تا تاریخ گفته شده منتظرت شدم؛ اما نیومدی . دکترم گفت اگه نی نی تا هفده دی دنیا نیومد باید بستری شم و با آمپول فشار دنیا بیای . این 5 روز باقی مونده مثل 5 سال گذشت . شب اون روزی که قرار بود دنیا بیای ، منو بابات از استرس خوابمون نبرد . از هیجان حضورت قلبم می زد . ساعت 5 آماده شدیم و راه افتادیم . حس عجیبی بود لحظه ای که از بابا خداحافظی کردم و رفتم توی بخش . روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم که آمپول فشار بزنن . یه کم از دردایی که قرار بود بیاد سراغم وحشت داشتم . خانمهای زیادی ا...
16 آبان 1393

سیسمونی

قبل از اینکه جنسیتت معلوم بشه مامان شهلا و خاله مرجان تو مسافرتی که به قشم داشتن واست کلی لباس و اسباب بازی خریدن . و البته به عالمه لباس خیلی خوشگل که خاله جون واست از سوریه و ارمنستان تهیه کرده بود . بعد از اینکه فهمیدم یه دختر کوچولوی ناز توی دلمه و قراره تا چند وقت دیگه بغلش کنم ؛ اولین کاری که کردم خرید یه لباس خوشگل بود . متاسفانه عکسی ازش ندارم که بزارم .  هر بار که میرفتم دکتر ، یه چیزی هم واسه شما میخریدم . تا زمانی که دنیا اومدی 1000بار لباسات رو نگاه می کردم و لذت می بردم . یه دست لباس هم خودم واست بافتم ( البته با کمک مامان شهلا ) . تهیه لباس و وسایلی که مربوط به تو میشد واقعا برام شیرین بود. سرویس چوب و ...
16 آبان 1393

اسمتو چی بزاریم ؟

از وقتی فهمیدیم دختری واست دنبال قشنگرین اسمها می گشتیم . دنبال یه اسم که هم اصیل باشه و هم با معنی البته تاکید داشتم که به هیچ وجه عربی نباشه . دو سه تا کتاب خریدیم ، کلی این ور و  اون ور دنبال اسم گشتیم . بابا از اینترنت یه عالمه اسم پرینت گرفته بود . اونقدر این اسمها رو بالا و پایین کردیم تا بالاخره اسمت رو پیدا کردیم . یه اسم که می خواستیم با روز تولدت یکی شه . البته تو شیطونی کردی و دیرتر اومدی . یلدا ( تولد دوباره خورشید ) . امیدوارم که اسمت رو دوست داشته باشی .     ...
15 آبان 1393

دختر کوچولوی من

امروز نوبت سونو داشتم . واسه دونستن جنسیتت ، دل تو دلم نبود  .  همیشه دلم می خواست یه دختر داشته باشم . تقریبا یه ساعتی منتظر بودیم تا نوبتمون بشه . روی تخت که دراز کشیدم  فقط منتظر بودم که بگه یه دختر خوشگل داری ؛ دکتر هم خیلی لفتش می داد . ضربان قلبم رو حس می کردم . وقتی گفت جنین دختر از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم ، اشک توی چشام جمع شد و بغض داشتم . به بابات نگاهی کردم و خندیدیم . مامان شهلا هم خیلی خوشحال بود . بعد از انجام سونو مامان شهلا می گفت که قبل از اینکه دکتر جنسیتت رو بگه خودش دیده . و ما تا الان براش دست گرفتیم . یه روز قشنگ دیگه واسه من !!     ...
15 آبان 1393